سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چرچی، سقط فروش، سقطی، خرده فروش، پیلور برای مثال چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله ور (سعدی - ۵۳)، ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چَرچی، سَقَط فُروش، سَقَطی، خُردِه فُروش، پیلَوَر برای مِثال چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله ور (سعدی - ۵۳)، اَبریشَم فُروش، فروشندۀ قز، قَزّاز، اَبریشَمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
محترف. (دهار). صانع. قراری. (منتهی الارب). صنعتگر. اهل حرفه. و صاحب هنر. (آنندراج). صنعتکار. استادکار. پیشه کار. پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم). نه مرد کشاورز و نه پیشه ور نه خاک و نه کشور، نه بوم و نه بر. فردوسی. بدکانش بنشست گشتاسب دیر شد آن پیشه ور از نشستنش سیر. فردوسی. سپاهی نباید که با پیشه ور بیکروی جویند هر دو هنر. فردوسی. کشاورز یا مردم پیشه ور کسی کو برزمت نبندد کمر... فردوسی. حرامست می در جهان سر بسر اگر پهلوانست، اگر پیشه ور. فردوسی. ز فرمان بگشتند فرمانبران همان پیشه ور مردم مهربان. فردوسی. ز هر پیشه ور انجمن گرد کرد (جمشید) بدین اندرون نیز پنجاه خورد. فردوسی. جهان ما چو یکی زود سیر پیشه ور است چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی. منوچهری. ز شاهانی، ار پیشه ور گوهری پدرورزگر داری، ار لشکری. اسدی. زیرا که جمله پیشه وران باشند اینها بکار خویش درون مضطر. ناصرخسرو. سالار پیشه ور نبود هرگز بل پیشه ور رهی بود و چاکر. ناصرخسرو. که پیشه ور از پیشه بگریخته ست بکاردگر کس در آویخته ست. نظامی. تا به نعمان خبر رسید درست کانچنان پیشه ور که درخور تست هست نام آوری بکشور روم زیرکی کو ز سنگ سازد موم. نظامی. که هر پیشه ور پیشۀ خود کند جز این گرچه نیکی کند بد کند. نظامی. چنان مان بهرپیشه ور پیشه ای که در خلقتش ناید اندیشه ای. نظامی. بپایان رسد کیسۀ سیم و زر نگردد تهی کیسۀ پیشه ور. سعدی. پنجم پیشه وری که بسعی بازو وجه کفافی حاصل کند. (گلستان باب سوم). ز آنکه نظم جهان ز پیشه ور است هر نظامی که هست در هنر است. اوحدی. صاحب آنندراج بکلمه پیشه ور معنی کارکننده و کارگزارنده و عامل و خادم نیز داده است
محترف. (دهار). صانع. قراری. (منتهی الارب). صنعتگر. اهل حرفه. و صاحب هنر. (آنندراج). صنعتکار. استادکار. پیشه کار. پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم). نه مرد کشاورز و نه پیشه ور نه خاک و نه کشور، نه بوم و نه بر. فردوسی. بدکانش بنشست گشتاسب دیر شد آن پیشه ور از نشستنش سیر. فردوسی. سپاهی نباید که با پیشه ور بیکروی جویند هر دو هنر. فردوسی. کشاورز یا مردم پیشه ور کسی کو برزمت نبندد کمر... فردوسی. حرامست می در جهان سر بسر اگر پهلوانست، اگر پیشه ور. فردوسی. ز فرمان بگشتند فرمانبران همان پیشه ور مردم مهربان. فردوسی. ز هر پیشه ور انجمن گرد کرد (جمشید) بدین اندرون نیز پنجاه خورد. فردوسی. جهان ما چو یکی زود سیر پیشه ور است چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی. منوچهری. ز شاهانی، ار پیشه ور گوهری پدرورزگر داری، ار لشکری. اسدی. زیرا که جمله پیشه وران باشند اینها بکار خویش درون مضطر. ناصرخسرو. سالار پیشه ور نبود هرگز بل پیشه ور رهی بود و چاکر. ناصرخسرو. که پیشه ور از پیشه بگریخته ست بکاردگر کس در آویخته ست. نظامی. تا به نعمان خبر رسید درست کانچنان پیشه ور که درخور تست هست نام آوری بکشور روم زیرکی کو ز سنگ سازد موم. نظامی. که هر پیشه ور پیشۀ خود کند جز این گرچه نیکی کند بد کند. نظامی. چنان مان بهرپیشه ور پیشه ای که در خلقتش ناید اندیشه ای. نظامی. بپایان رسد کیسۀ سیم و زر نگردد تهی کیسۀ پیشه ور. سعدی. پنجم پیشه وری که بسعی بازو وجه کفافی حاصل کند. (گلستان باب سوم). ز آنکه نظم جهان ز پیشه ور است هر نظامی که هست در هنر است. اوحدی. صاحب آنندراج بکلمه پیشه ور معنی کارکننده و کارگزارنده و عامل و خادم نیز داده است
دهی جزو بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری رشت و 4 هزارگزی شمال شوسۀ رشت به لاهیجان. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 848 تن سکنه. آب آن از خمام رود از سفید رود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزو بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری رشت و 4 هزارگزی شمال شوسۀ رشت به لاهیجان. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 848 تن سکنه. آب آن از خمام رود از سفید رود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
بیهوده گرد. بوالهوس، سرکش. (غیاث اللغات). لجوج. ستهنده. عنود. یک دنده. گستاخ. بیشرم. لجاجت کننده. پندناپذیر. (یادداشت مؤلف) : به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست. رودکی. پس آنگه چنین گفت با کوهزاد که ای دزد خیره سر بدنژاد. فردوسی. بدو گفت شاه ای بد خیره سر چرا آمده ستی بدین بوم و بر. فردوسی. همش خیره سر دید و هم بدگمان بدشنام بگشاد خسرو زبان. فردوسی. گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. قریع الدهر. دژم گفتش افریقی جنگجوی که رو خیره سر پهلوان را بگوی. اسدی (گرشاسبنامه). گفت موسی های خیره سر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی. مولوی. باز بر زن جاهلان غالب شوند زانکه ایشان تند و بس خیره سرند. مولوی. زود باشد که خیره سر بینی بدو پای اوفتاده اندر بند. سعدی (گلستان). که ای خیره سر چند پویی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم. سعدی (بوستان). وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ. سعدی (گلستان). ، پریشان. (غیاث اللغات). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. (ناظم الاطباء). متحیر. گیج. دنگ. (یادداشت بخط مؤلف) : چنین گفت پس کای گرامی دبیر تو کاری چنین بر دل آسان مگیر شهنشاه ما خیره سر شد بدان که خلعت فرستادش از دوکدان. فردوسی. پدر کشته و کشته چندان پسر بماند اندر آن درد و غم خیره سر. فردوسی. چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک. لبیبی. سپهدار از اندیشه شد خیره سر همی گفت این بخش یزدان نگر. اسدی. بهو ماند بیچاره و خیره سر شدش خیره گیتی ز دل تیره تر. اسدی
بیهوده گرد. بوالهوس، سرکش. (غیاث اللغات). لجوج. ستهنده. عنود. یک دنده. گستاخ. بیشرم. لجاجت کننده. پندناپذیر. (یادداشت مؤلف) : به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست. رودکی. پس آنگه چنین گفت با کوهزاد که ای دزد خیره سر بدنژاد. فردوسی. بدو گفت شاه ای بد خیره سر چرا آمده ستی بدین بوم و بر. فردوسی. همش خیره سر دید و هم بدگمان بدشنام بگشاد خسرو زبان. فردوسی. گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. قریع الدهر. دژم گفتش افریقی جنگجوی که رو خیره سر پهلوان را بگوی. اسدی (گرشاسبنامه). گفت موسی های خیره سر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی. مولوی. باز بر زن جاهلان غالب شوند زانکه ایشان تند و بس خیره سرند. مولوی. زود باشد که خیره سر بینی بدو پای اوفتاده اندر بند. سعدی (گلستان). که ای خیره سر چند پویی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم. سعدی (بوستان). وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ. سعدی (گلستان). ، پریشان. (غیاث اللغات). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. (ناظم الاطباء). متحیر. گیج. دنگ. (یادداشت بخط مؤلف) : چنین گفت پس کای گرامی دبیر تو کاری چنین بر دل آسان مگیر شهنشاه ما خیره سر شد بدان که خلعت فرستادش از دوکدان. فردوسی. پدر کشته و کشته چندان پسر بماند اندر آن درد و غم خیره سر. فردوسی. چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک. لبیبی. سپهدار از اندیشه شد خیره سر همی گفت این بخش یزدان نگر. اسدی. بهو ماند بیچاره و خیره سر شدش خیره گیتی ز دل تیره تر. اسدی
پیلور. شخصی که داروو اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) : در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری. خاقانی. چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهرفروش است یا پیله ور. سعدی. این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند این خرقۀ پشمینه کشان پیله ورانند. مخلص کاشی (از آنندراج). فلاوره، پیله وران، طبیب. (آنندراج)
پیلور. شخصی که داروو اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) : در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری. خاقانی. چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهرفروش است یا پیله ور. سعدی. این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند این خرقۀ پشمینه کشان پیله ورانند. مخلص کاشی (از آنندراج). فلاوره، پیله وران، طبیب. (آنندراج)
دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 27هزارگزی شمال کلیبر و 27هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل، مایل بگرمی. دارای 106 تن سکنه. آب آن از رود خانه سلین و چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 27هزارگزی شمال کلیبر و 27هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل، مایل بگرمی. دارای 106 تن سکنه. آب آن از رود خانه سلین و چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون. سالخورده: یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام. فردوسی. پدر پیره سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی. فردوسی. پدر پیره سر بود و برنا دلیر ببسته میان را بکردار شیر. فردوسی. چو کاوس شد بی دل و پیره سر بیفتاد ازو نام و فر و هنر. فردوسی. چرا بایدم زنده با پیره سر بخاک اندرافکنده چندین پسر. فردوسی. ، سالخوردگی. پیری: جهاندیده گودرز با پیره سر نه پور و نبیره نه بوم و نه بر. فردوسی. همان شاه لهراسپ با پیره سر همه بلخ ازو گشت زیر و زبر. فردوسی. چنین گفت گودرز با پیره سر که تا من بمردی ببستم کمر. فردوسی. ابا پیره سر تن برین رزمگاه بکشتن دهم پیش ایران سپاه. فردوسی
پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون. سالخورده: یکی پیره سر بود هیشوی نام جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام. فردوسی. پدر پیره سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی. فردوسی. پدر پیره سر بود و برنا دلیر ببسته میان را بکردار شیر. فردوسی. چو کاوس شد بی دل و پیره سر بیفتاد ازو نام و فر و هنر. فردوسی. چرا بایدم زنده با پیره سر بخاک اندرافکنده چندین پسر. فردوسی. ، سالخوردگی. پیری: جهاندیده گودرز با پیره سر نه پور و نبیره نه بوم و نه بر. فردوسی. همان شاه لهراسپ با پیره سر همه بلخ ازو گشت زیر و زبر. فردوسی. چنین گفت گودرز با پیره سر که تا من بمردی ببستم کمر. فردوسی. ابا پیره سر تن برین رزمگاه بکشتن دهم پیش ایران سپاه. فردوسی
شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم ومهره ومانند آن بخانه ها گرداند و فروشد خرده فروش دوره گرد: چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور ک (سعدی)، طبیب پزشک
شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم ومهره ومانند آن بخانه ها گرداند و فروشد خرده فروش دوره گرد: چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور ک (سعدی)، طبیب پزشک
اهل حرفه صنعتگر صانع صنعتکار پیشه کار پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. توضیح فرهنگستان پیشه وران (جمع پیشه ور) را بجای کسبه و اصناف پذیرفته است
اهل حرفه صنعتگر صانع صنعتکار پیشه کار پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. توضیح فرهنگستان پیشه وران (جمع پیشه ور) را بجای کسبه و اصناف پذیرفته است